مسمط بسیار زیبای شمس اصطهباناتی در میلاد امیرالمومنین علیه السلام

مسمط بسیار زیبای شمس اصطهباناتی در میلاد امیرالمومنین علیه السلام:

بانوی آفاق آنکه داشت پوشیده از تقوی جسد
دور از جناب عفتش چشم بد و دست حسد
تبت یدا اعداش را بسته به حبل من مسد
تا روز قرب منزلت پیش از همه زنها رسد
آنسان که در تعریف او دست تعقل نا رسد
چون آفتاب آن شیر زن افتاد در برج اسد
هم شیر حق را حامله هم نام او بنت اسد
دُرّ ولایت را نَبُد شایسته غیر از این صدف

روزی که با عجز و نیاز بر طرف مسجد زد قدم
دریافت بر خود حضرتش ازدرد زائیدن الم
میجست از فرط حیا خلوتسرائی محترم
در بارگاه کبریا برداشت دستی لاجرم
چون لایق شأنش نبد زایشگهی غیر از حرم
آمد ندای أُدخلی او را زحیّ ذوالکرم
یعنی تو غیر از مریمی باز آ و چون مریم مَرَم
چون خاصِّ فرزند توست رکن ومقام و مزدلف
 
چون دید صاحبخانه را از میهمان اکراه نه
شد با اجازت در درون جائی که کسرا راه نه
از طرز تشریفات او غیر از خدا آگاه نه
جز هیبت یزدان کسی دربان آن درگاه نه
حرفی در آن محرمسرا جز باءِ بسم الله نه
غیر از عنایات خدا با او کسی همراه نه
جز طفلک تسبیح خوان هم صحبتش دلخواه نه
نازم به این مام و پسر با اینهمه مجد و شرف

چون آرمید آن میهمان باب حرم مسدود شد
بر عقل و وهم آدمی ره بسته و محدود شد
آثار هر نامحرمی هرجا که بد مفقود شد
از بس جهان شد بیصدا گوئی بشر مفقود شد
پس هر چه را مایل بُدی با امر حق موجود شد
آرام شد اندام او ، تا ساعت موعود شد
نا گه چراغانی حرم زانوار آن مولود شد
از شرم خور شد منکسف وز بیم مه شد منخسف
 
چون دامن دخت اسد شد پایتخت کبریا
یعنی همایون مقدمی بالای آن بگرفت جا
شیر خدا دست خدا نور خدا حلم خدا
شاه زمین میر زمان داماد ختم اولیا
افتاد از ارزش قَدَر اِستاد از گردش قضا
تغییر کلی آمدی در روح و جسم ما سوی
اوضاع شد وضعی دگر از ما وقع تا ما وقف
 
این خانه را باید خدا در عرش معماری کند
آدم بنایش بر نهد جبریل هم یاری کند
آید خلیل الله در او یک چند حجاری کند
او را اولو العزمی دگر منقوش و گچکاری کند
اینسان خدا از خانه اش چندی پرستاری کند
تا ساعتی ازدوستی یک میهمانداری کند
وز میهمانداری دگر امر قوی جاری کند
پس نقشهای ما سلف بُد بهر این زیبا خلف

زان صبح روشن تا کنون از کعبه نور آید برون
نی نی که این تابندگی تا نفخ صور آید برون
تا روز حشر از شوق او حور از قصور آید برون
وان بوی مشکین تا ابد از زلف حور آید برون
شاید ز عشقش مرده هم مست از قبور آید برون
با نعره های یا علی از خاک گور آید برون
خصم عنود خیره سر آن روز کور آید برون
از خشم همچون اشتران اندر دهان آورده کف

آرامگاهش آن زمان چون دوش آغوش آمدی
هر دم شعاعش از جبین یا از بنا گوش آمدی
مادر ز نورانیتش مبهوت و خاموش آمدی
گز غیر از این مادر بدی یکباره بیهوش آمدی
دیدی که چشم مست او پس محو و مدهوش آمدی
گویا هزاران منتش یکباره بر دوش آمدی
سنگین شدی دوش و برش وز بیم و در جوش آمدی
زیرا که دیدی کرده جا عرش خدایش بر کتف

درّ عفیف پاکدل ماه زمین مهر زمان
مام علی بنت اسد روح روان جان جهان
در منتهای عافیت در سایهء امن و امان
اندر حرم شد میهمان بنهاد آن بار گران
در سایهء الطاف حق محفوظ و بی خوف و زیان
زان بعد بیرون شد چو مه میرفت شکرش بر زبان
شاه ولایت در کفش چون ماه بر سرو روان
حور از جلو غلمان ز پس می ریخت گل میکوفت دف

امشب که چهر آسمان دارد صفای دیگری
آورده با خود قرص مه الحق نکوتر منظری
تنها نه مه را آمده ، رخسار روح افزا تری
این تابناکی امشب است بر عارض هر اختری
باز است بر روی جهان از مبدا رحمت دری
ذوقی بود بر هر دلی شوری بود بر هر سری
اندر هوا آمیخته مشکین عبیری عنبری
خیزد سرور ازهر جهت ریزد نشاط ازهر طرف
 
خیل مسرت زیر ران در عین چالاکی بود
تیغ طرب بر جان غم در حال سفاکی بود
امشب مکن باور که کس از روز خود شاکی بود
از حالت دیگر کسان احوال من حاکی بود
هر جا شوی هر جا روی حرف از طربناکی بود
کو گوش جانت را رهی در سیر افلاکی بود
دانی که عیش آنجا فزون ار عالم خاکی بود
کاندر نشاط استاده اند خیل ملائک صف به صف

در تن نمیگنجد روان از عشرت و شادی دمی
گوئی نهانی دلبری معجز لبی عیسی دمی
از نو روانی میدمد در حالت هر آدمی
وز لعل دلکش مینهد بر زخم دلها مرحمی
یا غیر از این عالم خدا کردست خلقت عالمی
پر وسعتی پر نعمتی باغی بهشتی خرمی
کانجا نیابی هیچگه افسرده ی رنج وغمی
یا ناله ای یا حسرتی یا آه و آوخ یا اسف

بر گرد مه ریزش کنان ابری تفرج خیز بین
عقدی ز مروارید تر بر گردنش آویز بین
یا گوی دست افشار را اندر کف پرویز بین
چون بارگاه خسروی خاکی عبیر آویز بین
بوی بهارستان او در باغ عنبربیز بین
رفتار شیرین سیر او چون سرعت شبدیز بین
از مستی و وجد و خوشی جامش ز می لبریز بین
هر باغ را یک قطره اش بخشیده مستی و شعف

من خود ندانم کیستم ، هشیار یا دیوانه ام
در مسجدم یا صومعه ، در باغ یا در خانه ام
گشته است جنت مسکنم قصری بود کاشانه ام
خورشیدی از هر روزنی تابیده در ویرانه ام
من کز گدایی کمترم بر مسندی شاهانه ام
با دلبری همصحبتم کو شمع و من پروانه ام
با زلف و خالش میکشد نزدیک دام و دانه ام
هر دم برد از یک نگه، هوشم ز سر عقلم ز کف

گاهی خیالات درون ، سیر جهانم می دهد
گه هاتفی بر جان ندا از آسمانم می دهد
گه پیر روشن طلعتی خود را نشانم می دهد
از صبح فردا قصه ها ، تعلیم جانم می دهد
گه طبع سحر آسای من سحر بیانم میدهد
شهری چو آب زندگی اندر لسانم میدهد
گه از ترنمهای خوش دل بر زبانم می دهد
شد عید مولود علی ، شیر خدا ، شاه نجف

فرد ا زمین غوغا شود تا آسمان هفتمین
زیرا که از اوج فلک فوج ملک آ ید زمین
در دست هر یک دسته گل منشور سبز اندر جبین
آن دسته گلها چیده اند از باغ رب العالمین
منشور سبز آورده اند زانجا برای مسلمین
بر هر ورق بنوشته است با خط روشن اینچنین
بشری که آمد در وجود مولی امیر المؤمنین
میر عرب، فخر عجم، معجز نمای لو کشف

چون صبح فردا آفتاب از کوه بطحا سر زدی
روح القدس بی اختیار الله اکبر سر زدی
اول حصار کعبه را پیراهن دیگر زدی
زانگه درون خانه را آئین زیباتر زدی
لوحی به شکل یا علی بر بام و بر هر در زدی
نقشی به شکل جای پا در دوش پیغمبر زدی
بر کافران چشمک زدی لبخند بر خیبر زدی
یعنی رسد آنکس کزاو نسل عدوگردد تلف

یا علی

تو حاضری بی آن كه غيبت كرده باشی!

به مناسبت نیمه شعبان میلاد آقا امام زمان (عج)


یا بقیة الله

 گاهی اگر با ماه صحبت كرده باشی
از ما اگر پيشش شكايت كرده باشی

گاهی اگر در چاه مانند پدر آه
اندوه مادر را حكايت كرده باشی

گاهی اگر زير درختان مدينه
بعد از زيارت استراحت كرده باشی

گاهی اگر بعد از وضو مكثی كنی تا
آيينه يي را غرق حيرت كرده باشی

در سال های سال دوری و صبوری
چشم انتظاری را شفاعت كرده باشی

حتی اگر بی آن كه مشتاقان بدانند
گاهی نمازی را امامت كرده باشی

يا در لباس ناشناسی در شب قدر
از خود حديثی را روايت كرده باشی

يا در ميان كوچه های تنگ و خسته
نان و پنير و عشق قسمت كرده باشی

پس بوده يی و هستی و می آيی از راه
تا حق دل ها را رعايت كرده باشی

پس مردمك های نگاه ما عقيم اند
تو حاضری بی آن كه غيبت كرده باشی!

شاعر: نغمه مستشار نظامی

تو بدین همه لطافت که ز حور دل ربودی ...

یا صاحب الزمان

تو بدین همه لطافت که ز حور دل ربودی
ز چه بر من سیه رو در دوستی گشودی

ز ازل مرا ارادت به تو بوده از سعادت
چو سرشته شد گل من تو دل مرا ربودی

به کسی اسیر بودم که ورا ندیده بودم
چو دو چشم‌ خود‌ گشودم‌ به‌ خدا قسم‌ تو بودی

نه به روزگار بودم نه، حقیر و خوار بودم
تو مرا عزیز کردی تو به عزتم فزودی

ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت ...

شعری از حمیدرضا برقعی عزیز:

یا صاحب الزّمان (عج)

ساعات عمر من همگی غرق غم گذشت
دست مرا بگیر که آب از سرم گذشت

مانند مرده ای متحرک شدم بیا
بی تو تمام زندگی ام در عدم گذشت

می خواستم که وقف تو باشم تمام عمر
دنیا خلاف آنچه که می خواستم گذشت

دنیا که هیچ, جرعه ی آبی که خورده ام
از راه حلق تشنه ی من مثل سم گذشت

بعد از تو هیچ رنگ تغزل ندیده ایم
از خیر شعر گفتن, حتی قلم گذشت

تا کی غروب جمعه ببینم که مادرم
یک گوشه بغض کرده, که این جمعه هم گذشت...

مولا شمار درد دلم بی نهایت است
تعداد درد من به خدا از رقم گذشت

حالا برای لحظه ای آرام می شوم
ساعات خوب زندگی ام در حرم گذشت 

روباه و زاغ جدید

روباهى داشت با موبايلى شماره میگرفت. زاغه از بالاى درخت گفت:
پايين آنتن نميده بده برات شماره بگيرم!!
روباه تا موبايل رو داد به زاغ،
زاغ گفت: اين عوض اون قالب پنيری که کلاس سوم ابتدايى ازم زدی .....

این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد

این بار بی مقدمه از سر شروع کرد
این روضه خوان پیر از آخر شروع کرد
 
مقتل گشوده شد همه دیدند روضه را
از جای بوسه های پیمبر شروع کرد
 
از تل دوید مرثیه قتلگاه را
از لا به لای نیزه و خنجر شروع کرد
 
از خط به خطّ مقتل گودال رد شد و
با گریه از اسیری خواهر شروع کرد
 
این جا چقدر چشم حرامی به خیمه هاست!
طاقت نداشت از خط دیگر شروع کرد
 
بر سر گرفت گوش عبا را و صیحه زد
از روضۀ ربودن معجر شروع کرد
 
برگشت، روضه را به تمامی دشت برد
از ارباً ارباً تن اکبر شروع کرد
 
لب تشنه بود خیره به لیوان نگاه کرد
از التهاب مشک برادر شروع کرد
 
هی دست را شبیه به یک گاهواره کرد
از لای لایِ مادر اصغر شروع کرد
 
تیر از گلوی کودک من در بیاورید!
هی خواند و گریه کرد و مکرر شروع کرد
 
غش کرد روضه خوان نفسش در شماره رفت
مدّاحی از کناره منبر شروع کرد:
 
ای تشنه لب حسین من ای بی کفن حسین!
دم را برای روضه مادر شروع کرد
 
یک کوچه باز کنید که زهرا رسیده است
مداح بی مقدمه از در شروع کرد
 
هیزم می آورند حرم را خبر کنید
این بیت را چه مرثیه آور شروع کرد
 
این شعر هم که قافیه هایش تمام شد
شاعر بدون واهمه از سر شروع کرد
 
محسن ناصحی 

اولین روز دبستان بازگرد

اولین روز دبستان بازگرد
کودکی ها، شاد و خندان باز گرد
 
باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
 
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
 
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
 
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
 
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
 
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
 
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
 
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
 
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
 
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
 
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
 
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ
 
همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
 
همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
 
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
 
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
 
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم
 
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
 
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
 
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن


شعر از : محمد علی حریری جهرمی

تخم مرغي رفته بود اينترويو

تخم مرغي رفته بود اينترويو
تا مگر کوکو شود يا نيمرو

تخم مرغي بود با شور و اميد
خواست تا مرغانه اي باشد مفيد

فرم استخدام را پر کرده بود
عکس هم همراه خود آورده بود

ادامه شعر در ادامه مطلب

ادامه نوشته

برنامه زندگی


یک روز رسد غمی به اندازه ی کوه
یک روز رسد نشاط اندازه ی دشت
برنامه زندگی چنین است عزیز،
در سایه ی کوه باید از دشت گذشت

شعر اصلاح شده دو کاج

در کتاب فارسی چهارم دبستان اگر یادتون باشه یه شعری بود برای دو کاج که در اون، کاج همسایه میزد و کاج اولی رو سرنگون میکرد. حالا ورژن اصلاح شده این شعر ظاهرا توسط همون شاعر ساخته شده که در زیر میخوانید:

در كنار خطوط سیم پیام
خارج از ده، دو كاج روئیدند
سالیان دراز رهگذران
آن دو را چون دو دوست می‌دیدند

روزی از روزهای پائیزی
زیر رگبار و تازیانه باد
یكی از كاج ها به خود لرزید
خم شد و روی دیگری افتاد

گفت ای آشنا ببخش مرا
خوب در حال من تأمل كن
ریشه‌هایم ز خاك بیرون است
چند روزی مرا تحمل كن

کاج همسایه گفت با نرمی
دوستی را نمی برم از یاد
شاید این اتفاق هم روزی
ناگهان از برای من افتاد

مهربانی بگوش باد رسید
باد آرام شد، ملایم شد
کاج آسیب دیده ی ما هم
کم کَمَک پا گرفت و سالم شد

میوه ی کاج ها فرو می ریخت
دانه ها ریشه می زدند آسان
ابر باران رساند و چندی بعد
ده ما نام یافت کاجستان

شاعر: محمد جواد محبت، شاعر شعر دو کاج چهارم دبستان

شوخی با غزلیات حافظ

ناصر فیض (حافیظ):

1. «به آب روشن مي عارفي طهارت کرد»/ و رفته رفته به اين کار زشت عادت کرد...
2. «برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر»/ ليلي آمد دم در، گفت: بيا! برق آمد!...
3. «داشتم دلقي و صد عيب مرا مي‌پوشيد»/ صد و يک عيب چو شد، دلق من از کار افتاد...
4. «مشکل خويش بر پير مغان بردم دوش»/ گفت: دنيا شده از مشکل پر، اين هم روش...
5. «در آستين مرقع پياله پنهان کن»/ که چوب و غيره در آن ناگهان فرو نکنند...
6. «اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را»/ به دستش مي‌دهم کاري که بار آخرش باشد...
7. «چه خوش صيد دلم کردي، بنازم چشم مستت را»/ ولي از روي پايم خواهشا بردار دستت را...
8. «خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد»/ بعد از اين آب خرابات چه آبي بشود...
9. «غلام همت آنم که زير چرخ کبود»/ اگرچه له شود اما شکايتي نکند...
10. «صوفيان واستدند از گرو مي همه رخت»/ بنده از شرم شدم پشت درختي پنهان...
11. «جميله‌اي است عروس جهان، ولي مگذار»/ که اين زمان حرکت‌هاي او شود موزون...
12. «پيرهن چاک و غزل‌خوان و صراحي در دست»/ آن‌قدر عربده زد، آبروي ما را برد...
13. «دستي به جام باده و دستي به زلف يار»/ پس من چگونه پيرهنم را عوض کنم؟...
14. «سال‌ها دل طلب جام جم از ما مي‌کرد»/ بي‌خبر بود که ما مشترک کيهانيم!...

و ....

مذهب حکیم ابوالقاسم فردوسی

جالب است بدانید حکیم ابوالقاسم فردوسی، شاعر بزرگ و حماسه سرای ایرانی، سراینده ی شاهنامه، دلبسته به فرهنگ کهن ایران زمین، مردی شیعه مذهب و پیرو خاندان پاک رسول خدا بوده است.
بزرگان علم و ادب پارسی مهم ترین دلیلی را که محمود غزنوی (پادشاه زمان فردوسی) شاهنامه را تحویل نگرفت و به او هیچ صله ای (هدیه) نداد، اختلاف مذهبی بین او و فردوسی بود. چرا که محمود سنی مذهب بود و فردوسی شیعه.
این معنی از هجونامه ای که فردوسی برای محمود سروده است، به خوبی بر می آید:
 
ایا  شاه  محمود  کشور گشای                     ز من گر نترسی بترس از خدای
مرا غمزه کردند ، کین  پُر  سخن                      به مهر نبی و علی شد کهن
منم بنده ی هر دو تا  رستخیز                       اگر شه کند پیکرم ریز ریز
من از مهر این هر دو شه نگذرم                      اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
نترسم  که  دارم  ز  روشن دلی                     به دل مِهر جانِ نبی و علی
به گفتار پیغمبرت راه جوی                             دل از تیرگیها بدین آب شوی
که من شهر علمم، عَلِیم در است                    درست این سخن گُفتِ پیغمبر است
گواهی دهم این سخن راز اوست                    تو گویی دو گوشم بَر آواز اوست
منم  بنده ی اهل بیت نبی                            ستاینده ی خاکِ پای وصی
اگر چشم داری به دیگر سرای                        به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید، گناه من است                     چنین است و این دین و راه من است
بر  این زادم و هم بر این بگذرم                       چنان دان که خاک پی حیدرم
هر آنکس که در جانش بغض علیست               از او خوارتر در جهان زار کیست؟
نباشد جز   از  بی  پدر دشمنش!                   که ایزد به آتش بسوزد تنش!
 
فردوسی شیرین سخن در سن 80 سالگی در کمال غربت و تنگدستی، در روزی که محمود از کرده خویش پشیمان شده و برایش صله ای فرستاده بود، چشم از جهان فرو بست، او را به جرم شیعه بودن (که گناه نا بخشودنی از گذشته تا حال است) نگذاشتند که در قبرستان مسلمانان دفن شود، حکیم را در باغی که مِلک او بود، بر دروازه ی رزان طوس به خاک سپردند، اما مزارش همواره مورد توجه ایران دوستان و شعرا بوده، تا در سال 1313 شمسی ، بنای سنگی بر مزارش نصب کردند و اینک آرامگاه او آرام جان دوستداران شعر و ادب پارسی وافتخار ایرانیان است.
چقدر زیباست جمع این دو بیت، روحش شاد که پس از هزار و اندی سال هنوز مایه افتخار شیعیان و ایرانیان است.
 
منم بنده ی اهل بیت نبی                        ستاینده ی خاکِ پای وصی

چو ایران نباشد تن من مباد                       در این بوم و بر زنده یک تن مباد
 
منبع:دایره المعارف تشیع،ج 12، بهاءالدین خرمشاهی، کامران فانی، احمد صدر حاج سید جوادی

پيغام گير تلفن منزل برخي شاعران!

فكر مي كنيد اگه در دوره حافظ و فردوسي و...... تلفن بود، اونم از نوع منشي دار، منشي تلفن خونه شون چي مي گفت؟

پيغام‌گير حافظ

رفته‌ام بيرون من از كاشانه‌ي خود غم مخور
تا مگر بينم رخ جانانه‌ي خود غم مخور
بشنوي پاسخ ز حافظ گر كه بگذاري پيام
زان زمان كو باز گردم خانه‌ي خود غم مخور

پيغام‌گير سعدي

از آواي دل انگيز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پيغام تو خواهم گفت پاسخ
فلك گر فرصتي دادي به دستم*

پيغام‌گير فردوسي

نمي‌باشم امروز اندر سراي
كه رسم ادب را بيارم به جاي
به پيغامت اي دوست گويم جواب
چو فردا برآيد بلند آفتاب

پيغام‌گير خيام

اين چرخ فلك، عمر مرا داد به باد
ممنون تو‌ام كه كرده‌اي از من ياد
رفتم سر كوچه، منزل كوزه فروش
آيم چو به خانه، پاسخت خواهم داد

پيغام‌گير منوچهري

از شرم، به رنگ باد باشد رويم
در خانه نباشم كه سلامي گويم
بگذاري اگر پيام، پاسخ دهمت
زان پيش كه همچو برف گردد رويم

پيغام‌گير مولوی

بهر سماع از خانه‌ام، رفتم برون، رقصان شوم
شوري برانگيزم به پا، خندان شوم، شادان شوم
برگو به من پيغام خود، هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم، جان تو را قربان شوم!

پيغام‌گير باباطاهر

تليفون كرده اي جانم فدايت
الهي مو به قربون صدايت
چو از صحرا بيايم، نازنينم
فرستم پاسخي از دل برايت

پيغام‌گير شاعران شعر نو

افسوس مي خورم،
چون زنگ ميزني،
من خانه نيستم كه دهم پاسخ تو را،
بعد از صداي بوق،
برگو پيام خود،
من زود مي‌رسم،
چشم انتظار باش

برگ درخت

گر درختي از خزان بي برگ شد
يا کرخت از صورت سرماي سخت

هست اميدي که ابر فرودين
برگها روياندش از فرّ بخت

بر درخت زنده بي برگي چه غم؟
واي بر احوال برگ بي درخت!

افسار شتر

ندانم کجا دیده ام این روایت
و یا از که بشنیده ام این حکایت

یکی از بزرگان اعراب یثرب
که می داشت جمعی به زیر حمایت

بهنگام نزع روان، وقت مردن
همی خواست او از یکایک رضایت

تمام قبیله رضا گشته از وی
رضایت گرفت او بحد کفایت

به ناگه بیاد آمدش اشتری را
که مرکوب او بوده است از بدایت

به جنگ و به صلح و به صحرا و هامون
کشیده است بارش بدون شکایت

زده خیزرانش همی سخت بر سر
همی ره نوردیده با او به غایت

فراموش کرده رضایت بخواهد
ببندد دهان شتر از سعایت

بفرمود اشتر نمودند حاضر
کشیدش به سر دست لطف و عنایت

به او گفت: کای اشتر سالخورده
تو در عمر کردی بمن بس رعایت

سواری بمن داده ای از جوانی
به کوه و بدشت و به شهر و ولایت

بسی صدمه ها بر تو از من رسیده
به حدی که شد لنگ از آن دست و پایت

ز من باش راضی در این وقت آخر
تو بگذر ز تقصیر من با رضایت

زبان شتر باز شد بهر پاسخ
به امر خدا گفت این نغز آیت

رضا هستم از هر چه کردی تو با من
چو بودی مرا صاحبی با درایت

خوراندی به من بهترین خار صحرا
به آبم نمودی ز زمزم سقایت

ولی نیستم راضی از یک گناهت
چو بود آن گناه تو بر من جنایت

تو می بستی افسار من بر دم خر
که ره را نماید به من خر هدایت

شتر می رود زیر هر بار سنگین
ولی سخت باشد بر او بی نهایت

که افسار او را کشد یک الاغی
رود زیر بار خری بی کفایت

نمودم من این قصه را نظم شاید
بماند ز من یادگار این حکایت

بخوانند درد دل اشتران را
همی ساربانان با عزم و رایت

نبندند بند جمل بر دم خر
که «همت» بگوید لغز یا کنایت


عبدالحسین همت یار

شعری از یک ریاضی دان

منحنی قلب من، تابع ابروی توست
خط مجانب بر آن، کمند گیسوی توست

حد رسیدن به تو، مبهم و بی انتهاست
بازه تعریف دل، در حرم کوی توست

چون به عدد یک تویی من همه صفرها
آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست

پرتو خورشید شد مشتق از آن روی تو
گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

بی تو وجودم بود یک سری واگرا
ناحیه همگراش دایره روی توست

(پروفسور هشترودی)

هفت ضرب المثل زیبا از چند کشور جهان

۱- ضرب المثل جاماییکایی
no  call  alligator  long mouth  till  you pass him
قبل از آن که از رودخانه عبور کنی ، به تمساح نگو “دهن گنده”.
[تفسیر :  تا وقتی به کسی نیاز داری،او را تحمل کن و با او مدارا کن. ]
معادل فارسی : صبر کن خرت از پل بگذره بعد ...

۲ – ضرب‌المثل هاییتیایی
if  you  want  your  eggs  hatched , sit  them yourself
اگر می‌خواهی که جوجه‌هایت سر از تخم بیرون آورند ، خودت روی تخم‌مرغ ها بخواب.
[تفسیر: اگر به دنبال آن هستی که کارت را به بهترین شکل انجام دهی، آن را به شخص دیگری غیر از خودت مسپار.]

۳ – ضرب‌المثل لاتین
a silly  rabbit  have  three  opening to its den
یک خرگوش احمق ، برای لانه‌ی خود سه ورودی تعبیه می‌کند.
[تفسیر: اگر خواهان امنیت هستی، عقل حکم می‌کند که راه دخالت دیگران را در امور خودت بر آن‌ها ببندی]

۴ – ضرب‌المثلی از شمال آفریقا
Every  beetle  is a gazelle  in the eyes  of   its mother
هر سوسکی از دید مادرش به زیبایی غزال است.
معادل فارسی :  اگر در دیده‌ی مجنون نشینی ، به غیر از خوبی لیلی نبینی.

۵ – ضرب المثل روسی
An empty  barrel  makes  greatest  sound
بشکه‌ی خالی بلندترین صدا را ایجاد می‌کند.
[تفسیر : هیاهو و ادعای بسیار نشان از میان تهی بودن دارد.]

۶ – ضرب‌المثل اسپانیایی
after  all  , to make  a beautiful omelet you have  to break  an egg
برای پختن یک املت خوشمزه ، حداقل باید یک تخم‌مرغ شکست.
[تفسیر: بدون صرف هزینه ، به نتیجه‌ی مطلوب دست نخواهی یافت]
معادل فارسی : بی‌مایه فطیر است.

۷ – ضرب‌المثل روسی
all  are  not  good cooks who carry long knives
هر که چاقوی بزرگی در دست دارد ، لزومآ آشپز ماهری نیست.
[تفسیر: دسترسی به امکانات مطلوب ضامن موفقیت نیست]
معادل  فارسی : به عمل کار برآید.

آنقدر نیامدی تو مهدی،    تا پیر شدند، باغبانها

ای حجت غایب زمانها
در مدح تو نارسا، بیانها
ای سایه لطف رحمت حق
سلطان زمین و آسمانها
در مکتب عشق، غیبت توست
جانکاه ترین امتحانها
بسیار شکوفه ها شکفتند
بگذشت بهارها، خزانها
بازآ که دوباره فصل گل شد
ای زیور حسن بوستانها
بس در که زباغها گشودند
بستند به خدمتت میانها
در راه تو یاسمن، گل افشان
فرش قدم تو، ارغوانها
سرواست به حالت خبردار
صف بسته به رسم پادگانها
اشک غم تو به چشم نرگس
مرغان چمن سرودخوانها
چشم همه مانده بر در باغ
آماده مرکبت مکانها
آنقدر نیامدی تو مهدی
تا پیر شدند، باغبانها
پروانه زبس نشست و برخاست
شد خسته دگر به گلستانها
نومید زباغ، پرزنان رفت
بویت چو نجست بین آنها
سوی ده و شهر، رهنمونش
سوسوی چراغ خانمانها
پنداشت که نور منزل توست
از دور، فروغ آستانها
خاکستر او کنون توان یافت
در اشک مذاب شمعدانها
از هجر تو ای همای رحمت
بر باد شده است آشیانها
از بار غمت خمیده پیران
از یاد تو خون جگر، جوانها
گویی که فغان دوری از توست
فریاد دِرای کاروانها
تا کی ز غمت به گوش صحرا
آوای حدای ساربانها؟
با یاد تو تا به کی بگرییم؟
ای خسته دل از غم زمانها؟
یک ره بنشین، دمی بیاسای
خالی ز تو مانده سایبانها
محراب، گشوده بر تو آغوش
ای جان همه نماز خوانها
بر خوان ِکـَرَم  تو میزبانی
ای منتظر تو، میهمانها
ای نوح زمان! شکیب تا کی؟
طوفان بلا گرفت جانها
تا کشتی دل رسد به ساحل
بیچاره شدند ناوبانها
بازآی و به فرق ما قدم نه
ای نام تو بر سر زبانها
کن صحن و سرای چشم ما را
با جلوه خویش، جمکرانها
در منقبتت(حسان) چه گوید؟
ای شأن تو برتر از گمانها

 

خاطرات کودکی

باز گرد ای خاطرات کودکی
بر سوار اسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند
یادگاران کهن مانا ترند
درسهای سال اول ساده بود
آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموز روباه و خروس
روبه مکار و دزد و چاپلوس
روز مهمانی کوکب خانم است
سفره پر از بوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود
فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوز و سرمای شدید
ریز علی پیراهن از تن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم
ما پر از تصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم
یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت
دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود
برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ
خش خش جاروی با پا روی برگ
همکلاسیهای من یادم کنید
باز هم در کوچه فریادم کنید
همکلاسیهای درد و رنج و کار
بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه سیگار سرد
کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود
جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم
لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش
یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یادت به خیر
یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشقها را خط بزن

چکی در وجه حامل لطف فرما !

خدایا مفلسان  را غم مده شکرانه اش با من
به آنان خوشه ای جانانه ده یارانه اش با من

تمام عاشقان را جای ده در خوشه‌ی اول
ز بعد خوشه بندی ثبت در رایانه اش با من

تو اول ناقه‌ی لیلای مخلص را سمندی کن
چو پشت رل نشیند عاشق دیوانه‌اش با من

اتوبوس آنچه باشد پر کن از عشق سمن بویان
روانه کن به سوی چاکرت پایانه اش با من

اگر خواهد که مستاجر شود در خانه ای دلباز
جنون را سوی من بفرست، بالاخانه اش با من!

همای بخت با ما سایه اش سنگین شده، او را-
سبک پر ده به سوی خانه‌ی ما لانه اش با من

نیابم ســــــود در بازار دنیا بی چک و چانه
چکی در وجه حامل لطف فرما چانه اش با من

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم های نگران آینه ی تردیدند

نشد از سایه ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

غرق دریای تو بودند ولی ماهی وار
باز هم نام و نشان تو زهم پرسیدند

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل ها را همه با فاصله ات سنجیدند

تو بیایی همه ساعت ها و ثانیه ها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

(قیصر امین پور)

مناظره بین شعرا بر سر یک خال

حافظ
 
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل مارا 
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را

 
 صائب تبریزی
 
 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
 به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
 هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
 نه چون حافظ که میبخشد سمرقند و بخارا را

 
 شهریار

 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
 به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
 هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
 نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
 سر و دست و پا را به خاک گور می بخشند
 نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
 
 --------------------
 
 یک شاعر با شعور
 
 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
 خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنیا را
 نه جان و روح می بخشم نه املاک بخارا را
 مگر بنگاه املاکم؟چه معنی دارد این کارا؟
 و خال هندویش دیگر ندارد ارزشی اصلأ
 که با جراحی صورت عمل کردند خال ها را
 نه حافظ داد املاکی، نه صائب دست و پا ها را
 فقط می خواستند اینها، بگیرند وقت ما ها را.....؟؟؟

مشاعره زیبا

"حميد مصدق خرداد ۱۳۴۳"

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت


"جواب فروغ فرخ زاد به حميد مصدق"

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد گريه تلخ تو را ...
و من رفتم و هنوز سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت

تقدیم به همه زی زی های جهان

من شنیدم که روی منبر شیخ
گفت با مردمان آباده:
هر که از همسرش بود راضی
بنشیند ، بقیه اِستاده

همه از جای خود بلند شدند
کاسب و کارمند و بازاری
یک نفر همچنان نشسته به جای
تکیه داده به کنج دیواری

گفت شیخ: آفرین به همسر تو
هستی از همسر خودت راضی!
مرد گفت: ای جناب شیخ اجل
یکه با خویش رفته ای قاضی

زن من دوش هر دو پای مرا
زده از بیخ و بن قلم کرده
کمر و ران و ساق پاهایم
گشته خرد و خمیر و حلورده

عذر بنده موجه است ای شیخ
چون که پا در گچ است و بسته کمر
ور نه من اول از همه مردم
می پریدم ز جای همچو فنر

خب، تا این جای قضیه که یه داستان قدیمی بود و همه شنیده بودید. ولی این ماجرا ادامه داره. ادامه ای که در هیچ جا نخوندید:

خواب دیدم به روز رستاخیز
داد دستور حضرت داور
که تجمع کنند و صف بکشند
همه ی زن ذلیل ها یک ور

مردها جملگی روانه شدند
همه، جز یک نفر که مانده به جا
همچنان ایستاده بر جایش
بر و بر زل زده به چشم خدا

گفت ایزد به او که: ای مردک
تو کری؟ یا که زن ذلیل نه ای
یا چو ابلیس گشته ای یاغی
ملکی؟ جنی؟ آدمی؟ تو که یی؟

نکند تو همان کسی هستی
که به دنیا زنت شَلت کرده
کنج مسجد نشسته می گفتی
کمر و پات گشته حلورده

مرد گفت: ای خدای بی همتا
من ندانم که آن که گویی کیست
پام سالم، ولی نمی دانم
معنی زن ذلیل بودن چیست

من بری هستم از چنین تهمت
من و ذی ذی؟ خدا چه می گویی؟
از گناه نکرده می پرسی؟
روز روشن گناه می شویی؟

تو خدایی و حکم تو واجب
کرده تسخیر عشق تو قلبم
لیک تا خانمم نده دستور
بنده از جای خود نمی جنبم

هالو

پرده بگشاي كه مردم نگرانند هنوز

نیمه شعبان میلاد منجی عالم مبارک باد.

شعری از مشفق كاشاني:

مردم ديده به هر سو نگرانند هنوز
چشم در راه تو صاحب‌نظرانند هنوز

لاله‌ها، شعله‌كش از سينه داغند به دشت
در غمت، همدم آتش جگرانند هنوز

از سراپرده غيبت، خبري باز فرست
كه خبريافتگان، بي‌خبرانند هنوز

رهروان، در سفر باديه حيران تواند
با تو آن عهد كه بستند، برآنند هنوز

ذره‌ها در طلب طلعت رويت با مهر
هم‌عنان تاخته چون نوسفرانند هنوز

طاقت از دست شد اي مردمك ديده! دمي
پرده بگشاي كه مردم نگرانند هنوز

باز عصر جمعه شد و دلم بهانه گرفت...

کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم
گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم

مینویسم روی هر گل نام زیبای تو را
تا که شایداین شب جمعه ملاقاتت کنم

هر سحر با یاد تو در گریه ام می خوانمت
تا به کی از سوز دل ناله رهجرانت کنم

بی قرارم مهدیا از بهر دیدار رخت
تا به کی از مادرت زهرا تمنایت کنم؟؟


همه هست آرزويم كه ببينم از تو رويي
چه زيان ترا كه من هم برسم به آرزويي

به كسي جمال خود را ننموده اي و بينم
همه جا به هر زباني بود از تو گفتگويي

 به ره تو بس كه نالم ز غم تو بس كه مويم
شده ام ز ناله نالي، شده ام ز مويه مويي

همه خوشدل اينكه مطرب بزند به تار چنگي
من از آن خوشم كه چنگي بزنم به تار مويي

شود اينكه از ترحم دمي اي سحاب رحمت
من خشك لب هم آخر ز تو تر كنم گلويي؟

 بشكست اگر دل من به فداي چشم مستت
سر خم مي سلامت، شكند اگر سبويي

همه موسم تفرج به چمن روند و صحرا
تو قدم به چشم من نه، بنشين كنار جويي

 نه به باغ ره دهندم كه گلي به كام پويم
نه دماغ اينكه از گل شنوم به كام بويي

بنموده تيره روزم ستم سياه چشمي
بنموده مو سپيدم صنم سپيد رويي

نظري به سوي "رضواني" دردمند مسكين
كه بجز درت ندارد نظري به هيچ سويي
 

فصيح الزمان رضواني

ابر

ابر بارنده به دريا مي گفت:
من نبارم تو کجا دريايي؟

در دلش خنده کنان دريا گفت:
ابر بارنده! تو خود از مائي

بداهه سرایی ملک الشعرای بهار

پدر محمد تقی بهار نیز مانند خود او لقب ملک الشعرایی داشته است. وقتی بهار جوان بعد از مرگ پدر مطرح شد و مدعی عنوان ملک الشعرایی، برخی در قوت طبع شعر او تردید کردند و او را به امتحانی بسیار دشوار مکلف نمودند.
امتحان از این قرار بود که بهار می‌بایست در مجلسی حضور پیدا کند و با واژه‌هایی که به او گفته می‌شد، از خود رباعی بسراید که دربرگیرنده همۀ آن واژه ها باشد.

اولین سری واژه‌ها از این قرار بود:

خروس ، انگور ، درفش ، سنگ

و بهار اینچنین سرود :

برخاست خروس صبح برخیز ای دوست

خون دل انگور فکن در رگ و پوست

عشق من و تو قصۀ مشت است و درفش

جور تو و دل ، صحبت سنگ است و سبوست


سپس واژه های :

تسبیح ، چراغ ، نمک ، چنار

بهار سرود :

با خرقه و تسبیح مرا دید چو یار

گفتا ز چراغ زهد ناید انوار

کس شهد ندیده است در کام نمک

کس میوه نچیده است از شاخ چنار


 و در آخر:

گل رازقی ، سیگار ، لاله ، کشک

و بهار چنین سرود :

ای برده گل رازقی از روی تو رشک

در دیدۀ مه ز دود سیگار تو اشک

گفتم که چو لاله داغدار است دلم

گفتی که دهم کام دلت یعنی کشک

بهار خود می گوید : در آن مجلس جوانی بود طناز و خودساز که از رعنایی به رعونت ساخته و از شوخی به شوخگنی پرداخته با این امتحانات دشوار و رباعیات بدیهه باز هل من مزید گفته و چهارچیز دیگر به کاغذ نوشت و گفت تواند بود که در آن اسامی تبانی شده باشد و برای اذعان کردن و ایمان آوردن من ، بایستی بهار این چهار چیز را بسراید :

آینه ، اره ، کفش ، غوره

من برای تنبیه آن شوخ چشم دست اطاعت بر دیده نهاده ، وی را هجایی کردم که منظور آن شوخ هم در آن هجو به حصول پیوست و آن این است :

چون آینه نورخیز گشتی احسنت !

چون اره به خلق تیز گشتی احسنت!

در کفش ادیبان جهان کردی پای

غوره نشده مویز گشتی احسنت!

خسروا

ای قبای پادشاهی راست بر بالای توآفتاب فتح را هر دم طلوعی می​دهدجلوه گاه طایر اقبال باشد هر کجااز رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلافآب حیوانش ز منقار بلاغت می​چکدگر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم استآن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگارعرض حاجت در حریم حضرتت محتاج نیستخسروا پیرانه سر حافظ جوانی می​کند زینت تاج و نگین از گوهر والای تواز کلاه خسروی رخسار مه سیمای توسایه​اندازد همای چتر گردون سای تونکته​ای هرگز نشد فوت از دل دانای توطوطی خوش لهجه یعنی کلک شکرخای توروشنایی بخش چشم اوست خاک پای توجرعه​ای بود از زلال جام جان افزای توراز کس مخفی نماند با فروغ رای توبر امید عفو جان بخش گنه فرسای تو

به یادت ...

دو دستم ساقه سبز دعايت
گـل اشـکم نثـار خاک پايـت
دلم در شاخه ياد تو پيچيـد
چو نيلوفر شکفتـم در هوايت
به يادت داغ بـر دل مـی نشانـم
زديده خون به دامن می فشانم
چو نــی گر نالم از سوز جـدايـي
نيستان را به آتش می کشانم
به يادت ای چـراغ روشـن مـن
ز داغ دل بسوزد دامـن مـن
ز بس در دل گل يادت شکوفاست
گرفتـه بـوی گـل پيــراهن مـن
همه شب خواب بينم خواب ديدار
دلـی دارم دلـی بـی تـاب ديدار
و خورشيدی و من شبنم چه سازم
نه تـاب دوری و نه تاب ديــدار
سـری داريـم و سـودای غـم تـو
پـری داريـم و پــروای غم تـو
غمت از هر چه شادی دلگشاتـر
دلـی داريـم و دريــای غم تـو

خدا کند که بیایی

یا صاحب الزمان (عج)
 
کجاست منتظر تو؟ چه انتظار عجیبی
تو بین منتظران هم  عزیز من چه غریبی
 
عجیب تر  که چه آسان نبودنت شده عادت
چه کودکانه سپردیم دل به بازی قسمت
 
چه بی خیال نشستیم، چه کوششی؟ چه وفایی؟
فقط نشستم و گفتم: خدا کند که بیایی
 
 
خدا کند که بیایی

باز باران با ترانه

ديروز ...
باز باران با ترانه با گهرهاي فراوان مي خورد بر بام خانه ...
و اما امروز....
باز باران بي ترانه...
باز باران با تمام بي کسي هاي شبانه...
مي خورد بر مرد تنها ...
مي چکد بر فرش خانه...
باز مي آيد صداي چک چک غم...
باز ماتم من به پشت شيشه ي تنهايي افتاده...
نمي دانم...
نمي فهمم کجاي قطره هاي بي کسي زيباست؟...
نمي فهمم, چرا مردم نمي فهمند که ان کودک...
که زير ضربه شلاق باران سخت مي لرزد...
کجاي ذلتش زيباست؟

چه زیبا گفته شاعر

میدونم تکراریه ولی زیباست:
 
يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم، وقت پرپر شدنش سوز و نوايي نکنيم.
پر پروانه شکستن هنر انسان نيست، گر شکستيم ز غفلت من و مايي نکنيم.
يادمان باشد سر سجاده ي عشق، جز براي دل محبوب دعايي نکنيم.
يادمان باشد از اين روز جفايي نکنيم، گر شکست قلب در سينه صدايي نکنيم.
يادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند، طلب عشق ز هر بي سر و پايي نکنيم.
 
و همچنین:
 
تقصير دلم چيست اگر روي تو زيباست
حاجت به بيان نيست كه از روي تو پيداست
من تشنه ي يك لحظه تماشاي تو هستم
افسوس كه يك لحظه تماشاي تو روياست

پرسید ...

پرسید : به خاطر چه کسی زنده هستی؟
با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس.
پرسید : پس به خاطر چه چیزی زنده هستی؟
با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز.
 
پرسیدم : تو بخاطر چه چیزی زنده هستی؟
در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود، گفت: بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زنده است.

درس زندگی

 يه روز مسؤول فروش ، منشي دفتر ، و مدير شرکت براي ناهار به سمت سلف قدم مي زدند... يهو يه چراغ جادو روي زمين پيدا مي کنن و روي اون رو مالش ميدن و جن چراغ ظاهر ميشه...
جن ميگه: من براي هر کدوم از شما يک آرزو برآورده مي کنم... منشي مي پره جلو و ميگه: «اول من ، اول من!... من مي خوام که توي باهاماس باشم ، سوار يه قايق بادباني شيک باشم و هيچ نگراني و غمي از دنيا نداشته باشم»... پوووف! منشي ناپديد ميشه...
بعد مسوول فروش مي پره جلو و ميگه: «حالا من ، حالا من!... من مي خوام توي هاوايي کنار ساحل لم بدم ، يه ماساژور شخصي و يه منبع بي انتهاي آبجو داشته باشم و تمام عمرم حال کنم»... پوووف! مسوول فروش هم ناپديد ميشه...
بعد جن به مدير ميگه: حالا نوبت توئه... مدير ميگه: «من مي خوام که اون دو تا هر دوشون بعد از ناهار توي شرکت باشن»!

نتيجه اخلاقي: هميشه اجازه بده که رئيست اول صحبت کنه!
 

نصیحت پدرانه

يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.

 

روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.

 

بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.

 

روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»

 

هرگز

هرگز به كسي نگاه نكن وقتي قصد دروغ گفتن داري..
هرگز به كسي محبت نكن وقتي قصد شكستن قلبش را داري..
هرگز قلبي را قفل نكن وقتي كليدش را نداري..
 
و هرگز نشه فراموش لامپ اضافي خـامـــــــــــوش.

داستان پندآموز

 
يک روز بعد ازظهر وقتی که جو با ماشين پونتياکش می‌کوبيد که بره خونه زن مسنی رو ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود.
 
جو می‌تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برفها ايستاده تا اينکه بهش گفت: " من جو هستم و اومدم که کمکتون کنم."
 
زن گفت:" من از سن لوئيز ميام و فقط از اينجا رد می شدم. بايستی صدتا ماشين ديده باشم که  از کنارم رد شدن و اين واقعا لطف شما بود."
 
وقتی که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده شد که بره،  زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"  و جو به زن چنين گفت:
 
"شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی  يکنفر هم به  من کمک کرد همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می‌خواهی که بدهيت رو به  من بپردازی بايد اين کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
 
چند مايل جلوتر، زن کافه کوچکی رو ديد و رفت تو تا چيزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده.
 
ولی نتونست بی توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتی بگذره که می‌بايست هشت ماهه باردار  باشه و از خستگی روی پا بند نبود.
 
او داستان زندگی پيشخدمت  رو نمی‌دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
 
وقتی که پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره زن از در بيرون رفته بود. درحاليکه روی   دستمال سفره اين يادداشت رو باقی گذاشت. اشک در چشمان پيشخدمت جمع شده بود، وقتی   که نوشته زن رو می‌خوند:
 
"شما هيچ بدهی به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطی بوده‌ام و روزی يکنفر هم به   من کمک کرد همونطور که من به شما کمک کردم. اگر تو واقعا می خواهی که بدهيت رو  به من بپردازی، بايد اين کار رو بکنی. نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
 
اونشب وقتی  که زن پيشخدمت از سرکار به خونه رفت، به تختخواب رفت در حاليکه به اون پول و يادداشت  زن فکر می کرد.
 
وقتی که شوهرش دراز کشيد تا بخوابه به آرومی و نرمی به گوشش گفت:
 
"همه چيز داره درست ميشه. دوستت دارم، جو!"
 

جمله عارفانه

 
هميشه توی ارتفاعي از جو ديگه ابري وجود نداره.
اگه يه وقت آسمون دلت ابري بود , بدون كه هنوز به اندازه ي كافي اوج نگرفتي.
 

مینویسم دوست

 
 
 

مجادله بر سر یک خال

حافظ میگوید:
 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
 
صائب میگوید:
 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می بخشد ز مال خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را
 
شهریار نیز میگوید:
 اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چیز می بخشد به سان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
 سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
 
 

یک بیت شعر 2

 
غافل مشو که مرکب مردان مرد را
در سنگلاخ باديه پيها بريده اند
 
نوميد هم مباش که رندان جرعه نوش
ناگه به يک خروش به منزل رسيده اند
 
 
 

یک بیت شعر 1

 
 
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشم از چرخ کبود
 
 
 

تغییر دنیا

نویسنده ای مینویسد:
 
کودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم . بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد انگلستان را تغيير دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم . اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم ، شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم.
 
 
 

قدرت تفکر

 
پيرمردي تنها در مينه سوتا زندگي مي کرد . او مي خواست مزرعه سيب زميني اش را شخم بزند اما اين کار خيلي سختي بود .
تنها پسرش که مي توانست به او کمک کند در زندان بود .
پيرمرد نامه اي براي پسرش نوشت و وضعيت را براي او توضيح داد : 
پسرعزيزم من حال خوشي ندارم چون امسال نخواهم توانست سيب زميني بکارم .
من نمي خواهم اين مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت هميشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من براي کار مزرعه خيلي پير شده ام. اگر تو اينجا بودي تمام مشکلات من حل مي شد.
من مي دانم که اگر تو اينجا بودي مزرعه را براي من شخم مي زدي .
دوستدار تو پدر
پيرمرد اين تلگراف را دريافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
4 صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پليس محلي ديده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اينکه اسلحه اي پيدا کنند .
پيرمرد بهت زده نامه ديگري به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقي افتاده و مي خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سيب زميني هايت را بکار، اين بهترين کاري بود که از اينجا مي توانستم برايت انجام بدهم .

نتيجه اخلاقي :
هيچ مانعي در دنيا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصميم به انجام کاري بگيريد مي توانيد آن را انجام بدهيد .

تک بیتی از حافظ

یک بیت شعر داره حافظ که من خیلی باهاش حال میکنم.
و اون اینه:
 
شکر خدا که هرچه طلب کردم از خدای
بر منتهای همت خود کامران شدم
 
 
خدایا شکرت