پرسید ...
پرسید : به خاطر چه کسی زنده هستی؟
با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو... گفتم به خاطر هیچ کس.
پرسید : پس به خاطر چه چیزی زنده هستی؟
با اینکه دلم می خواست داد بزنم به خاطر دل تو... گفتم بخاطر هیچ چیز.
پرسیدم : تو بخاطر چه چیزی زنده هستی؟
در حالیکه اشک توی چشماش جمع شده بود، گفت: بخاطر کسی که بخاطر هیچ چیز زنده است.
+ نوشته شده در سه شنبه هجدهم اردیبهشت ۱۳۸۶ ساعت 11:27 توسط نصیر کلباسی
|