افسار شتر
ندانم کجا دیده ام این روایت
و یا از که بشنیده ام این حکایت
یکی از بزرگان اعراب یثرب
که می داشت جمعی به زیر حمایت
بهنگام نزع روان، وقت مردن
همی خواست او از یکایک رضایت
تمام قبیله رضا گشته از وی
رضایت گرفت او بحد کفایت
به ناگه بیاد آمدش اشتری را
که مرکوب او بوده است از بدایت
به جنگ و به صلح و به صحرا و هامون
کشیده است بارش بدون شکایت
زده خیزرانش همی سخت بر سر
همی ره نوردیده با او به غایت
فراموش کرده رضایت بخواهد
ببندد دهان شتر از سعایت
بفرمود اشتر نمودند حاضر
کشیدش به سر دست لطف و عنایت
به او گفت: کای اشتر سالخورده
تو در عمر کردی بمن بس رعایت
سواری بمن داده ای از جوانی
به کوه و بدشت و به شهر و ولایت
بسی صدمه ها بر تو از من رسیده
به حدی که شد لنگ از آن دست و پایت
ز من باش راضی در این وقت آخر
تو بگذر ز تقصیر من با رضایت
زبان شتر باز شد بهر پاسخ
به امر خدا گفت این نغز آیت
رضا هستم از هر چه کردی تو با من
چو بودی مرا صاحبی با درایت
خوراندی به من بهترین خار صحرا
به آبم نمودی ز زمزم سقایت
ولی نیستم راضی از یک گناهت
چو بود آن گناه تو بر من جنایت
تو می بستی افسار من بر دم خر
که ره را نماید به من خر هدایت
شتر می رود زیر هر بار سنگین
ولی سخت باشد بر او بی نهایت
که افسار او را کشد یک الاغی
رود زیر بار خری بی کفایت
نمودم من این قصه را نظم شاید
بماند ز من یادگار این حکایت
بخوانند درد دل اشتران را
همی ساربانان با عزم و رایت
نبندند بند جمل بر دم خر
که «همت» بگوید لغز یا کنایت
عبدالحسین همت یار